پیامبر اسلام فرموده است: "كفى بالمر إثماً أن يضيع من يعول". این گناه برای بنده کافی است که زیردستان خود را تباه کند.
ابن قیم جوزی در کتاب "تحفة المودود بأحکام المولود" مینویسد: بیشتر فرزندان فسادشان از سوی پدر و مادر و ناشی از بیتوجهی آنان است.
امام غزالی طوسی مینویسد: فرزندان جواهر هستند. ما به او میگوییم: آری راست میگویی جواهر هستند اما ای ابا حامد متأسفانه بسیاری از پدران با این جواهر چون آهنگر برخورد میکنند.
تعجب میکنم وقتی کسی با اعتماد کامل می گوید: فرزندان من بهترین هستند سپس سخنان زیبا و رفتار مناسب را برای دیگران به کار میگیرد دریغ از این که همین رفتار را با فرزندانش داشته باشد در حالی که آنان بیش از همه به سخن زیبا و برخورد شایسته نیاز دارند.
شاید دشواریهای تربیت و روزمرگی باعث شود از شیرینی فرزندان و لذت در کنار هم بودن محروم بمانیم؛ درست است که سختیها وجود دارد و درد و رنج ناشی از آن هم کم نیست اما نباید در روابط ما با فرزندانمان تأثیر بگذارد. مشکلات ما با فرزندان مانند درد زایمان است؛ آیا دیدهاید مادری نوزاد خود را بزند چرا که باعث درد و رنجش او شده است؟ این غیر ممکن است بلکه او را در آغوش میگیرد و کاملا راضی و خشنود است و در بودن با او احساس خوشبختی میکند. با وجود همهی درد و رنجی که کشیده است باز نور چشم اوست. تربیت هم این گونه است و باید از سختیهایی که به خاطر کودکان متحمل میشویم جدا باشد و در برخورد ما با آنان تأثیر نگذارد. ما باید در تربیت فرزندان به دنبال یک راه حل باشیم و این راه حل به دست نخواهد آمد مگر آن که خود را پایین بکشیم و در قد و قواره آنان قرار گیریم. این ویژگی معمولا در پدربزرگها و مادربزرگها دیده میشود؛ آنان با نوههای خود چون کودکان برخورد میکنند و خود را در سطح آنان قرار میدهند. دربارهی چیزهایی که خوششان میآید با آنان گفتگو میکنند و با کودک با این اصل رفتار میکنند که همواره حق با اوست و خواستههای او تا زمانی که معقول است باید برآورده شود. با وجود آن که کودکان پدربزرگها و مادربزرگهای خود را دوست دارند، اما آنان همین برخورد زیبا و رابطهی قشنگ را از ما هم انتظار دارند و تصویر پدری قوی و پاکطینت الگویی است که کودک به دنبالش میگردد تا به او اقتدا کند و از او بیاموزد چگونه خانه و همسر و فرزندان آیندهاش را مدیریت کند.
تصویر مادر جوان، منظم، دیندار و با حیا و با ذوق و سلیقه الگویی است که دختران به دنبالش میگردند تا به او اقتدا کنند و از او بیاموزند در آینده همسرشایستهای باشند. فرصت برای تغییر رفتار با فرزندان هنوز باقی است؛ تلاش کنید با فرزندان خود به تفاهم برسید با آنان گفتگو کنید و احترام بگذارید و عیبها و کاستیهای آنان را بپذیرید. شما با این کار شخصیت آیندهی فرزندان را شکل میدهید. بنابراین این سه چیز بسیار مهم است: فهم، احترام، پذیرش.
همهی اینها زمانی به دست میآید که ارتباط ما با فرزندانمان افقی باشد مانند ارتباط دو دوست و گفتگو و تفاهم بر آن حاکم باشد. اما وقتی روابط بالا به پایین بود مانند رابطهی رئیس با کارمند و امر و نهی بر فضا حاکم شد آن وقت تأثیر مثبت کم خواهد بود.
میزان موفقیت ما در تربیت فرزندان، به نوع گفتگوی ما با آنان بستگی دارد؛ اگر به گونهای که باشد که هم فرزند و هم پدر راضی باشند پس تربیت موفق بوده است. اما متأسفانه ما اشتباهاتی داریم که معمولا در گفتگو با فرزندان موفق نمیشویم و این لب کلام این مقاله است: چرا در گفتگو با فرزندان موفق عمل نمیکنیم؟ این عنوان دوم از عناوینی است که در مجموعهی "به خاطر فرزندان" آن را دنبال میکنیم.
مهمترین اسباب شکست در گفتگو به دو شیوهی غلط باز میگردد:
نخست: "نمیخواهم چیزی بشنوم".
دوم: قرار گرفتن در جایگاه بازجو یا پلیس.
خطای نخست: استفاده از عبارت یا علامت سکوت! درنهایت معنایش این است که فرزندم نمیخواهم هیچ چیزی از تو بشنوم.
مانند این عبارات: از من دور شو! نزد پدرت برو! نزد مادرت برو! تمام! افزون بر حرکاتی که همین معنا را میرساند مانند وقتی که کودک چیزی میگوید یا درخواستی دارد، شما خود را به کاری مشغول میکنید و به او نگاه نمیکنید. تا آنجا که فرزند دستش را میبرد تا روی پدر یا مادر را به سوی خود برگرداند زبان حالش میگوید: مادر جان تو را خدا گوش کن! یا این که برمیخیزد و در مقابل تو قرار میگیرد تا به حرفش گوش کنی. او در این حالت حق خود را به تو یادآوری میکند اما در آینده این کار را نخواهد و متوجه خواهد شد که مادرش ممکن است خیلی با علاقه به سخن دوستش در تلفن گوش میدهد یا مهمانش را به گرمی تحویل میگیرد هر چند بیگانه باشد حتی به تلوزیون هم به دقت نگاه میکند اما به فرزندش توجه ندارد گویی همه چیز برایش مهم است جز او.
به همین خاطر وقتی این مقاله خواندی و فرزندت به نزدت آمد و از احساسات و افکارش گفت، با دقت و علاقه به او گوش کن تا احساس کند او را درک میکنی و به او احترام میگذاری و قبولش داری. این از نیازهای اساسی کودک است؛ درک، احترام و پذیرش. پدر و مادر عزیز اگر در همان که کودک درخواستی دارد لحظه به کار مشغول بودی، حرفهای او باید مهمترین دغدغهی تو باشد. به هر حال اگر فرصتی دست نداد، به فرزندت وعدهی راست و معین بده مثلا بگو: من اکنون مشغول هستم پس از یک ربع میتوانم به حرفت گوش کنم. عملا این وعده را در نظر داشته باش. ما میخواهیم کلمات و اشاراتی را که به معنی نشیندن از کودک است تغییر دهیم و به جای آن کلمات و اشاراتی چون: دوستت دارم، دوست دارم به حرفت گوش کنم، دوست دارم احساساتت را درک کنم به کار ببریم. مخصوصا زمانی که ناراحت و ناامید است او را با حرکاتی چون آغوش کشیدن و فشار دادن درک کنیم. تصور کنید وقتی پدر یا مادر در کنار یکی از فرزندان خود میایستد یا وقتی مینشیند و دستش را بر پشت کودک یا بالای شانهاش میگذارد و او را به خود نزدیک میکند یا او را در آغوش میگیرد و میبوسد یا بر سرش دست میکشد و گونهاش را لمس میکند و دستش را میفشارد چه احساس زیبایی به کودک دست میدهد.
وقتی رقیه دختر رسول خدا وفات کرد، فاطمه در کنار پدرش نشست و گریه کرد... رسول خدا با گوشهی لباس اشکهایش را پاک کرد و او را دلداری داد. باری علی بن ابیطالب به همراه فاطمه حسن و حسین نزد رسول خدا رفتند و آن حضرت حسن و حسین را بر ران خود نشاند و آنان را نوازش داد و با یک دست علی و با دست دیگر فاطمه را در آغوش گرفت و آنان را بوسید.
بزرگسالان هم چون کودکان به نوازش و حرکات گرم نیاز دارند. شواهد بسیاری وجود دارد که نشان میدهد رسول خدا کودکان را در آغوش گرفته و بوسیده است. در این حلقه از خطای اول در گفتگو با کودکان گفتیم و آن را در عبارت "نمیخواهم چیزی بشنوم" خلاصه کردیم. اما علاج خطای دوم:
پس از بررسی خطای نخست و ارائهی راه حل برای آن اکنون به خطای دوم میپردازیم: پرهیز از شیوهی بازجویی یا رفتار پلیسی.
سخن را با این گفتگو آغاز میکنیم:
خالد نزد پدرش آمد و گفت: پدر امروز یکی از شاگردان مرا لگد زد. پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: مطمئن هستی که تو اول نزدی؟ گفت: نه به خدا من هیچ کاری نکردم. پدر گفت: یعنی این عاقلانه است که همیشه یکی تو را بزند؟ خالد: به خدا من کاری نکردم. خالد از خود دفاع میکرد و از این که نزد پدر شکایت کرده است پشیمان شد. ببنید پدر خالد چگونه در گفتگو را بست؛ او به جای آن که دوست فرزندش باشد و به شکایتش گوش کند و از دفاع کند، در نقش بازجو و قاضی عمل کرد و به خود حق داد که پاداش دهد یا مجازات کند. حتی گاهی پدر در نقش بازجوی ظالمی ظاهر میشود و به دنبال آن است که قربانی را متهم کند و به هر نحوی تجاوزگر را تبرئه نماید. پدر در چنین صحنهای انتظار دارد پسر از او چیزی میخواهد مثلا با او به مدرسه برود و شکایت کند. پدر با خود میگوید شاید پسرم مقصر است و تا مطمئن نشده است این شیوه را به کار میبندد. در حقیقت کودک اصلا چنین چیزی نمیخواهد فقط میخواهد به او توجه کنی و به سخنش گوش دهی.
فرزند دوستی میخواهد که او را درک کند نه پلیسی که از او حمایت کند؛ به همین خاطر فرزندان در سن نوجوانی به دنبال دوستهایی در خارج از خانه میگردند و به این ترتیب پدر در خطرناکترین مراحل زندگی از نوجوان جدا میشود. در این لحظات پدر نمیتواند فرصتی را که سالها پیش از دست داده است جبران کند؛ فرصتی که میتوانست در جایگاه دوست برای فرزندش ظاهر شود شما هیچ وقت چنین نکنید. شیوهی بازجویی باعث میشود کودک خود را در مقام متهم ببیند و از خود دفاع کند و این شیوه گاهی زیانهایی به دنبال دارد که شاید به آن فکر نکردهاید. به عنوان مثال داستان یوسف و شمشیر شکسته را در نظر بگیرید؛ یوسف هفت سال داشت که پدرش برای او شمشیر زیبایی خرید. یوسف از دیدن شمشیر بسیار خوشحال شد و با آن ادای مبارز را درآورد گویی در مقابل دشمن قرار دارد و با او میجنگد. در عالم خیال دشمنش را نقش بر زمین کرد و شمشیر را بلند کرد و به شدت به سرامیک کوبید و شمشیر شکست. یوسف از ترس پدر به دنبال راهی برای پنهان کردن شکستههای شمشیر بود بنابراین آنها را زیر مبل قائم کرد.
آن شب برای خانواده مهمان آمده بود؛ در حین صحبت موبایل پدر از دستش افتاد و وقتی خم شد تا آن را بردارد خردههای شمشیر را دید. وقتی مهمان رفت پسرش را صدا کرد. (ببنید پدر چگونه نقش بازجو را بازی میکند) بر سرش داد کشید: یوسف شمشیر تازهات کجاست؟ گفت: شاید بالای... گفت: کدام بالا؟؟ چرا با آن بازی نمیکنی؟ فرزند گفت: نمیدانم شاید... پدر گفت: یعنی چه؟ بگرد و ببین آن را کجا گذاشتهای میخواهم ببینم. یوسف پریشان شد و کمی این طرف و آن طرف رفت و گفت: شاید خواهرم آن را شکسته باشد. پدر با فریاد گفت: ای دروغگو! خودت شمشیر را شکستهای درسته؟؟ من زیر این مبل دیدم. ببین بدترین چیز نزد من دروغ است. دست پسرش را گرفت و او را تنبیه کرد. آن شب یوسف با چشمانی اشکبار خوابید و به جای شمشیر خشم و عصبانیت را از پدر هدیه گرفت.
در این داستان پدر گمان کرد که راهی جز تنبه پسرش ندارد؛ چون نمیخواست فرزندش به دروغ عادت کند در حالی که این غیر قابل قبول است. ما میگوییم چه چیز باعث شد یوسف دروغ بگوید؟ آیا جز روش تربیتی پدر دلیل دیگری وجود داشت؟ کافی بود بگوید: یوسف جان میبینم که شمشیرت شکسته است. او هم میگفت: بله داشتم بازی میکردم که شکست. آن وقت پدر میگفت: البته ضرر کردم چون آن را گران خریده بودم و ماجرا به همین سادگی تمام میشد. آن وقت یوسف به طور عملی میفهمید که میتواند با پدرش تفاهم داشته باشد و با اطمینان خاطر مشکلاتش را با او در میان بگذارد. پس از آن از خود خجالت میکشید و از هدیههای پدر بیشتر مراقبت میکرد. زیرا پدر احساس یوسف را درک کرده بود و با وجود خطایی چون شکستن شمشیر باز فرزندش نزد او مقبول بود.
شیوهی بازجویی به دروغ میانجامد و این موضوع سومی است که به یاری خدا به آن خواهیم پرداخت.
نظرات